یاد قرار مدارم با خودم افتادم:«تا خود ساعت چهار! همین که رسیدم، شروع میکنم. باید تا خود ساعت چهار، یه ضرب بخونم. » اگر کمی بازی میکردم حتماً خوابم میپرید. فقط یک دست، آنقدر که یک دور له و لوردهشان کنم. رفتم پای رایانه. مامان چیزی نگفت. فقط آهی کشید و بلند شد تا سفره را جمع کند. با صدای بلند گفتم: «دست شما درد نکنه!» گرچه میدانستم آه کشیدنش به خاطر تشکر و این جور چیزها نبود. به قول خودش ماجرای ما از این حرفها گذشته. توی دلم گفتم: «اشکالی نداره. چیز زیادی نمونده، غروب که از کلاس برگشتم، با یه عالم چایشیرینبازی جبرانش میکنم. از دلش در میآرم.»
تازه من که به خودم قول داده بودم فقط تا ته یک دور، تا وقتی همهی آن کاپها و جعبه کادوها را گرفتم، بازی کنم. آن هم فقط در وقتهای استراحتم. بدیاش این بود که نمیدانستم تا کی ادامه دارد؟ کی یک دورش تمام میشود و صاحب همهی آن کاپهای طلایی میشوم. دکمهی رایانه را فشار دادم. میخواستم کمی بازی کنم... فقط کمی. قدِ اینکه خواب از سرم بپرد.
مامان اول با لحن معمولی، انگار که اتفاقی نیفتاده، گفت: «من اگه هیچی نگم شما همین طور نشستی پشت این رایانه دیگه؟» و یکدفعه داد زد: «مگه تو کلاس زبان نداری بچه؟» پریدم از جام. اصلاً نفهمیده بودم کی آمده بالای سرم. سه سوته آماده شدم. لباس پوشیدن سهل بود. صفحههای سفید کتاب تمرین را چهکار میکردم؟ چشم هام میسوخت.
نشستم روی تختم و کتابهای زبانم را توی کیفم گذاشتم. امروز حتماً از من میپرسید. یک لحظه چشمهایم را بستم تا کمی فکرکنم. باز پشت پلکهام گلهای آفتابگردان میرقصیدند. باز سکههای نقرهای و طلایی آن پشتها برق میزدند. مثل امروز صبح، مثل دیشب.
***
-دیکشنریهاتون رو باز کنید و خودتون معنی کلمهها رو پیدا کنید. هر کس سریعتر پیدا کنه و بتونه درست تلفظ کنه نمره داره. اولیش هست:
e, x, p, l, o, s، i, o, n»
معنیاش را میدانستم. تلفظش را هم. توی بازی دیده بودم. یاد بازی افتادم. فکری آمد سراغم: «ببینم زامبی چی میشه؟ میشه اسکلت؟» دیکشنری را باز کردم: «زِ! زامبی، زامبی...»
!ok, the first word,... Hamidreza, you-
بلند گفتم: «زامبی: مردهی جان گرفته، مردهی متحرک.» بچهها برگشته بودند و نگاهم میکردند. آقای رحیمی گفت: «?what» و انگار که دستم را خوانده باشد پرسید:
?whats the meaning of explosion -
?Where are you
توی دلم گفتم: «لعنت بر زامبیها. لعنت برهرچه مردهی متحرک.»
***
مطمئن بودم که امشب دیگر نمیروم سراغشان. فردا باید تحقیق فیزیکم را تحویل میدادم. کارت خریده بودم و میخواستم بروم توی اینترنت و چیزهایی دست و پا کنم. در خانه را که باز کردم، مامان نشسته بود و داشت با گلدانهایش ور میرفت. کار همیشهاش بود. گاهی ساعتها مینشست و با دستمالهای نم دار رنگارنگی که مطمئن بود پُرز نمیدهند، تک تک برگهایشان را تمیز میکرد. حالا هم توی یک دستش دستمال بود و توی دست دیگرش یکی دو تا برگ زرد. مرا که دید، جور مثلاً بیتفاوتی از جایش بلند شد. رفت سمت رایانه و خواست خاموشش کند. سلام کردم و گفتم: «خاموش نکن مامان، میخوام برای تحقیق فیزیکم مطلب پیدا کنم.» مامان پوزخندی زد و رفت کنار.
قهر بود. وقتهایی که قهر میکرد همهی کارهایش معنیدار میشد. مثل همین خاموش کردن رایانه. خودش که قهر بود به جای حرف زدن، عمل میکرد.
***
خسته شده بودم. هیچ مطلب درست و حسابیای پیدا نمیشد. چیزی هم اگر بود فقط عنوان خوبی داشت؛ و گرنه همان دو خط اولش داد میزد که هیچ ربطی به موضوع تحقیق من ندارد. باید کمی به ذهنم استراحت میدادم. اگر یکی دو دست از مغزم دفاع میکردم حالم رو به راه میشد. باید میرفتم سراغ زامبیها. به قول آقای حسینیِ ناظم: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!»
***
دیر وقت بود. تحقیقم نیمه کاره مانده بود. یکی دو بار به ساعت نگاه کردم. از دست خودم حرصم گرفت. باید هرجوری بود امشب سروته قضیه را هم میآوردم. باید کار را یکسره میکردم و از شرش خلاص میشدم. بدیاش این بود که اصلاً نمیدانستم قرار است بهخاطر حفاظت از مغزم بجنگم یا برعکس باید راه را نشان بدهم که بیایند و مغزم را قورت بدهند. آن مغز صورتی که روی صفحهی مانیتور مثل یک قلب میتپید و بزرگ و کوچک میشد. تکلیف مغزم را بازی مشخص میکرد. یعنی آن آقای شکم گندهی همسایه بود که هی میآمد و یک بار میگفت: «کمکت میکنم تا از مغزت دفاع کنی!» و یک بار راهنماییام میکرد که چهطور مغزم را بگذارم توی دیس و تقدیم زامبیها کنم. اصلاً معلوم نبود طرف من است یا آنها. اما خب قانون بازی بود. کاریش نمیشد کرد.
اگر لحظهای، فقط کمی شل میگرفتم، یک زامبی، شده از پنجره یا دودکش خانهام داخل میرفت و پشت سرش زامبیهای دیگر. آن وقت بود که صدای قرچ قروچ جویده شدن مغزم را زیر دندانهایشان میشنیدم و بعد یک دستخط خون چکان که خیلی راحت خبر میداد: «زامبیها مغز شما را نوش جان کردند.» و من حرصم میگرفت و از نو شروع میکردم تا انتقام مغز نازنینم را از آنها بگیرم. تازه بدترش وقتی بود که میخواستی کمی خستگی در کنی. آن وقت شکل بازی عوض میشد و باید خودت با دست خودت زامبیها را میرساندی به خوراک مغز خوش مزهی خودت. اما اینطوری نمیشد؛ امشب باید تکلیفم را با همهشان یکسره میکردم.
خانه ساکت بود. همه خوابیده بودند. اگر برای خودم اتاقی داشتم من هم کنار رایانهام میخوابیدم. آخر وسط حال هم جای گذاشتن رایانه بود؟ تازه مادرم گاهی میگفت: «کاش توی اتاق جا بود. این طوری مردم فکر میکنند ما میخواهیم نمایش بدهیم و فخر بفروشیم.» نمیدانم این رایانهی نفتی فخر فروختن دارد؟! صفحه کلید را هل دادم آن طرفتر، سرم را گذاشتم روی میز. روی بازوها و دستهایم که درد گرفته بودند. چشمهام داغ شده بودند، از بس زل زده بودم به خانهای که خانهی من بود و مدام زامبیها به سمتش هجوم میبردند و از در و دیوارش بالا میرفتند. پلک هام را روی هم فشار دادم. چشمهام میسوختند. زامبیها داشتند یکی یکی از لای پلکهام در میآمدند و همان طور شل و ول میرفتند توی مغزم. تند و تیز، چشمهایم را باز کردم. روبه رویم گلدانهای مامان بود. نفس راحتی کشیدم و چشمهام را بستم. راستی کسی نشسته بود روی مبل؟
دوباره چشم هام را باز کردم. آقای همسایه انگشتش را برده بود توی پیپش و داشت با توتونهایش ور میرفت. روی سرش تابهی عزیز کردهی مادرم بود. همان که توی حراجی خریده بود و به قول خودش همیشه با آن میپخت و میشست و خش بر نمیداشت؛ آن تابه حالا روی سر آقای همسایه بود. انگار نه انگار که روبه روی من نشسته. توی خانهی ما، روی کاناپهی خودمان. قلبم تند میزد. مغزم را توی جمجمهام حس میکردم. از گوشهی چشمم میدیدم که آن طرفتر چیزی حرکت میکند. سرم را که چرخاندم چشمهام سیاهی رفت؛ از توی گلدانهای مامان زامبیهای کوچک، قد مورچه، میزدند بیرون. انگار که از توی قبر. چیزی میجویدند. صدای جویدنشان میآمد. اطراف نیششان مغزی بود. صورتی، سرخابی! گلهای بیچاره هی کلم پرت میکردند، هی ذرت میانداختند، اما همهاش میخورد به در و دیوار. نمیدانم چرا با این همه سروصدا، مامان و بابا بیدار نمیشدند. خانه شده بود پر از کلم و هندوانه و بادمجان. آقای همسایه میخندید. از کنار دهانش یک ابر زد بیرون. روی ابرخیلی خودمانی نوشته بود: «خانهی قشنگی دارید! پر از گل و گیاه! غذا خوردن در چنین جایی چهقدر میچسبد!»
حرفهاش به فارسی بود. دیگر مجبور نبودم کلی فکر کنم تا بفهمم حرف حسابش چیست. در عوض حالا کلمههایش، تند و تند از دهانش بیرون میآمدند و توی بخار هوا گم میشدند: «بسیار خب، تبریک میگم. تو برنده شدی! تو شایستگیاش رو داشتی که مغزت رو در اختیار زامبیهای نازنین بذاری. حالا میتونی بری به مرحلهی بعد. اگه موافقی این پایین رو کلیک کن!» کلیکی در کار نبود. فقط آقای همسایه پیپش را از صورتش دور کرد، سرفهای کرد و ابر دیگری از دهانش آمد بیرون: «به این مرحله خوش اومدی.مردههای متحرک ما، حالا به قلب احتیاج دارند. قلبی که برای اونها بتپه. اگه آمادهای اینجا روکلیک کن!» این را که گفت جستی زد و پرید روی صفحهی نمایش. باورم نمیشد همان ابر و همان کلمهها روی صفحه بود. با همان صدای خشدار آقای همسایه: «اینجا روکلیک کن!»
دستم رفت به طرف موس. تصویر مرحلهی بعد، خود به خود آمد روی صفحه. اما هنوز حتی دستم نرسیده بود به سردی موس... دستم؟! دستم مال خودم نبود! دست یک زامبی بود که تازه از تنش جدا شده بود و حالا خودش، روی صفحهی مانیتور، بیرمق، اما فرز و چابک، میرفت به سمت خانهام...
تصویرگری: فرینا فاضلزاد